fiogf49gjkf0d
"خوشاقبال"، مسئول بخشي از يك ادارهي دولتي در زمان رژيم پهلوي است. وي در تمام مدت خدمت خود سعي كرده تا مراتب ارادت خود را به خاندان پهلوي نشان دهد. اما اينك او و معاونش، "راستگو" در بحبوحهي فرار شاه و ورود امام خميني به ايران بر سر اين كه شاه يا امام را انتخاب كنند قرار گرفتهاند. تا اين كه با ورود جواني زخمي و مشاهدهي اعلاميهاي كه در دست وي است، راستگو، امام را انتخاب ميكند، اما خوشاقبال هنوز پايبند افكار خود است و به ارزشها و خوبيهايي كه هدر ميرود، بياعتنا است. در گرماگرم بحثها جوان متوجه ميشود كه خوشاقبال ميتواند نسبتي با يكي از دوستانش كه چند ساعت پيش شهيد شده داشته باشد. خوشاقبال متوجه ميشود آن شهيد كسي جز "سياوش" پسرش، نيست. و اين زماني است كه نمايش به پايان ميرسد.